سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود رأیی ات تو را می لغزاند و در مهلکه ها سرنگون می سازد . [امام علی علیه السلام]

عاشقانه

 
 
جوک.....( حیف نون )(جمعه 88 تیر 19 ساعت 8:42 عصر )
حیف نون آزمایش ادرارش گم می شه، می گه بله! مملکت بخور بخوره! 
 
به حیف نون می گن متاهلی یا مجرد؟ می گه: به نام خدا، کشاورزم! 
 
حیف نون دست می اندازه دور گردن نامزدش، بلد نیست چی بگه، می گه گردنتو بشکونم؟! 
 
مردی با افتخار گفت: زن من یک فرشته است مرد دیگری جواب داد: خوش به حالت، زن من  
هنوز زنده است! 
 
حیف نون زن ژاپنى می گیره، هر وقت بهش نگاه می کنه می گه اگه خوابت میاد بخواب! 
 
از یه روانپزشک پرسیدم: شما چه طور متوجه می شید که یه فرد روانی به بستری شدن  
احتیاج داره؟ گفت: ما وان حمام را پر از آب می کنیم، یه قاشق چایخوری، یه فنجان، و  
یک سطل جلوی روانی می گذاریم و ازش می خواهیم وان را خالی کند. 
من گفتم: آدم سالم سطل رو انتخاب می کنه، چون بزرگ تره. 
روانپزشک گفت: نه! آدم سالم درپوش چاه وان رو بر می داره... شما دوست داری تختت زیر  
پنجره باشه؟ 
 
نصیحت حیف نون به زنش: هر وقت یه سوسک تو دستشویی دیدی با دمپایی فورا نکوب رو  
سرش... بی توجه از بغلش رد شو... این کار از صدتا فحش براش بدتره! 
 
به حیف نون می گن: خیلى آقایى. 
می گه:عمرا! 
 
به آقای دست و دل باز می گن بیا بریم روضه. می گه مرسی، من شام خوردم! 
 
حیف نون پاش خواب می ره، کفشاشو می دزدن!
 
 
یه اصفهانی یک خوشه انگور را به خانه برد و به زن و فرزندانش هرکدام یک دانه داد.  
بچه ها گفتند: بابا جان چرا یک دانه؟ مرد جواب داد: عزیزانم! بقیه اش هم همین مزه  
را می دهد! 
 
حیف نون به دنبال جنازه‌ی یکی از ثروتمندان می‌رفت و با صدای بلند گریه می‌کرد. یکی  
به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟" 
حیف نون جواب داد: "هیچ! علت گریه‌ی من هم همین است!" 
 
روزی حیف نون ادعای کرامت کرد. 
گفتند "دلیلت چیست؟" 
گفت: "می‌توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می‌گذرد؟" 
گفتند: "اگر راست می‌گویی بگو." 
گفت: "همه‌ی شما در این فکر هستید که آیا من می‌توانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!" 
 
حیف نون تو دادگاه محاکمه می‌شد. وکیل مدافع هنگام دفاع ازش گفت: «آقای قاضی! مردی  
که شما محاکمه‌اش می‌کنید پدری مهربان، انسانی شریف، آدمی‌با وقار، مردی درست کار و  
پاکدامن و شهروندی با انضباط و مطیع قانون است.» حیف نون در این هنگام به وکیلش  
اعتراض کرد و گفت: «آقای وکیل! تو از من پول گرفته‌ای، حالا داری از یک نفر دیگر  
دفاع می‌کنی؟»


 
تقدیم به همسر مهربانم ...(جمعه 88 تیر 19 ساعت 12:18 صبح )
 

از وقتی اومدی دنیا عوض شده نمی دونم شاید منم که عوض شدم چون امیدوار شدم ، قبلاً که تو تنهایی فکر می کردم به خودم می گفتم این دنیا هیچ چیز خوبی نداره خوب آخه اون موقع تو رو نداشتم نمی دونستم میشه انقدر از زندگی لذت برد ولی حالا دارمت حالا فهمیدم شادی یعنی چی حالا فهمیدم خنده یعنی چی ...

می دونی بعضی وقتا که تو تنهایی فکر می کنم می بینم که یه دستی ما رو پیوند داد ، یادته از کجا به کجا رسیدیم؟ به حوادثی که رخ داد و من و تو عاشق شدیم فکر کردی؟ به نظرت کی خواست که من و تو هم پیدا کنیم؟ آره عزیزم درست فکر کردی همونی که دل بهمون داد همون ما رو آشنا کرد با هم .

 

 نمی دونم چی بگم ولی این حرف امروزمه

 

چه بگویمت عزیزم که صفای خانه هستی

که یگانه تکیه گاهم تو در این زمانه هستی  

                                                             

                                           تقدیم به تو همسر مهربانم

 



 

خدا رو می خوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام

خدا رو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام

خدا رو دوست دارم نه واسه جهنم و بهشت

خدا رو دوست دارم ولی نه واسه زیبا و زشت

خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم

خدا رو می خوام نه واسه روزای تلخ آخرم

خدا رو می خوام نه واسه سکه و مقام

خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام



 
خدایا کمکم کن ...(جمعه 88 تیر 19 ساعت 12:13 صبح )

 

 



 
زندگی ...(جمعه 88 تیر 19 ساعت 12:11 صبح )

 

 

گفتمش نقاش را از زندگی نقشی بکش!

با قلم !

نقش حبابی بر لب دریا کشید !!!!

 



 
عشق ...(جمعه 88 تیر 19 ساعت 12:6 صبح )

خدایا ما که خیلی وقته اناره دلمون ترکیده پس چرا ...

 

لیلی زیر درخت انار نشست.

درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.

گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار تا دانه داشت.

دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمی شدند.

انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.

خون انار روی دست لیلی چکید.

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.

خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود.

کافی است انار دلت ترک بخورد.



 
لیلی زندگی کن ...(جمعه 88 تیر 19 ساعت 12:2 صبح )

به

 

لیلی قصه اش را دوباره خواند .برای هزارمین بار

ومثل هربار لیلی قصه بازهم مرد .

لیلی گریست وگفت : کاش این گونه نبود.

خداگفت : جزتو  کسی قصه ات را تغییر نخواد داد.

لیلی ! قصه ات را عوض کن .

لیلی اما می ترسید . لیلی به مردن عادت داشت .

تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود .

خدا گفت : لیلی عشق می ورزد تانمیرد. دنیا  لیلی زنده می خواهد .

لیلی آه نیست  . لیلی اشک نیست . لیلی معشوق مرده درتاریخ نیست .

لیلی زندگی ست . لیلی ! زندگی کن .

اگر لیلی بمیرد دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟ چه کسی گیسوان

دختران عاشق را ببافد ؟

چه کسی طعام نور را درسفره های خوشبختی بچیند ؟ چه کسی غبار اندوه

را ازطاقچه های زندگی بروبد ؟

چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟

لیلی ! قصه ات را دوباره بنویس.

لیلی به قصه اش برگشت .

این بار اما نه به قصد مردن .

که به قصد زندگی .

وآن وقت به یاد آورد که تاریخ پربوده از لیلی های ساده گمنام



 
تو را من چشم در راهم شباهنگام ...(پنج شنبه 88 تیر 18 ساعت 11:54 عصر )

 

سلام خدا جونم باز اومدم بعد چند وقت ...
نمی دونم ...
خدایا دلم داره می ترکه ...
خسته شدم پس کجایی ؟
چرا صدای منو نمیشنوی ...
خدایا ...
خدایا داغونم ...
خدایا 2 تا تشکر بهت بده کارم ...
چرا نمیشنوی بسمه ...
چطور تحمل کنم دیگه یه روزه هفتمم مال خودم نیست ...
نه تو این جوری کردی که همه روزم مال خودم باشه مثل همه فقط با یه تفاوت بدون هیچ کس ...
خدایا من تنهام
بیا پیشم بمون
من تنهام نمی تونم بمونم و دم نزنم ...
خدایا
خدایا خدایا ....







بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 5037  بازدید


» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «