از وقتی اومدی دنیا عوض شده نمی دونم شاید منم که عوض شدم چون امیدوار شدم ، قبلاً که تو تنهایی فکر می کردم به خودم می گفتم این دنیا هیچ چیز خوبی نداره خوب آخه اون موقع تو رو نداشتم نمی دونستم میشه انقدر از زندگی لذت برد ولی حالا دارمت حالا فهمیدم شادی یعنی چی حالا فهمیدم خنده یعنی چی ...
می دونی بعضی وقتا که تو تنهایی فکر می کنم می بینم که یه دستی ما رو پیوند داد ، یادته از کجا به کجا رسیدیم؟ به حوادثی که رخ داد و من و تو عاشق شدیم فکر کردی؟ به نظرت کی خواست که من و تو هم پیدا کنیم؟ آره عزیزم درست فکر کردی همونی که دل بهمون داد همون ما رو آشنا کرد با هم .
نمی دونم چی بگم ولی این حرف امروزمه
چه بگویمت عزیزم که صفای خانه هستی
که یگانه تکیه گاهم تو در این زمانه هستی
تقدیم به تو همسر مهربانم
خدا رو می خوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام خدا رو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام خدا رو دوست دارم نه واسه جهنم و بهشت خدا رو دوست دارم ولی نه واسه زیبا و زشت خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم خدا رو می خوام نه واسه روزای تلخ آخرم خدا رو می خوام نه واسه سکه و مقام خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام
گفتمش نقاش را از زندگی نقشی بکش!
با قلم !
نقش حبابی بر لب دریا کشید !!!!
لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.
گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
به
لیلی قصه اش را دوباره خواند .برای هزارمین بار
ومثل هربار لیلی قصه بازهم مرد .
لیلی گریست وگفت : کاش این گونه نبود.
خداگفت : جزتو کسی قصه ات را تغییر نخواد داد.
لیلی ! قصه ات را عوض کن .
لیلی اما می ترسید . لیلی به مردن عادت داشت .
تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود .
خدا گفت : لیلی عشق می ورزد تانمیرد. دنیا لیلی زنده می خواهد .
لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی معشوق مرده درتاریخ نیست .
لیلی زندگی ست . لیلی ! زندگی کن .
اگر لیلی بمیرد دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟ چه کسی گیسوان
دختران عاشق را ببافد ؟
چه کسی طعام نور را درسفره های خوشبختی بچیند ؟ چه کسی غبار اندوه
را ازطاقچه های زندگی بروبد ؟
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی ! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت .
این بار اما نه به قصد مردن .
که به قصد زندگی .
وآن وقت به یاد آورد که تاریخ پربوده از لیلی های ساده گمنام
سلام خدا جونم باز اومدم بعد چند وقت ...
نمی دونم ...
خدایا دلم داره می ترکه ...
خسته شدم پس کجایی ؟
چرا صدای منو نمیشنوی ...
خدایا ...
خدایا داغونم ...
خدایا 2 تا تشکر بهت بده کارم ...
چرا نمیشنوی بسمه ...
چطور تحمل کنم دیگه یه روزه هفتمم مال خودم نیست ...
نه تو این جوری کردی که همه روزم مال خودم باشه مثل همه فقط با یه تفاوت بدون هیچ کس ...
خدایا من تنهام
بیا پیشم بمون
من تنهام نمی تونم بمونم و دم نزنم ...
خدایا
خدایا خدایا ....